این رعیّت را تو کُشتی
واقعیتها تو پنهانش نمودی
در کوچه و هم میدان
این خلق تو را خواند
با جسم پر از دردش
اذکارِ تو میخوانَد
مسلط کردهای بر بندگانت
قضاء سوء چو دیوانگانت
از شعر من بی هنر بی ادبت، کِی تو هراسی؟
کاین درد دل مضطر بیچاره شده، کز تو قصاصی
خندههای خلق افتاده به خاک
بدتر از زهر است آورده ز باک
در هیاهوی زمان یک فتنه است
خدعه و مکر و سیاست، زنده است
حال این مردم زارت چو بپرسی
از هیاهوی درونش که نپرسی
این ملت ما خاک به سر شد
از کثرت اِعمال عذابش به فغان شد
قداست رفته و جایش قباحت
که آوای مقدس شد خسارت
شبهای مرا اَمن نکردی به وجاهت
چون روز شود سوء قضایت به دلالت
در مهبط ظلمت ز چه رو غلت فشانم
از زجر مقادیر نگر در هلکاتم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر