توجه : این متن بصورت محاوره ای و پیاده شده از
فایل صوتی می باشد.
در عقبه دومین زندانی که ما رفتیم، که یکیش دهه
هفتاد بود و دیگری دهه هشتاد، سومین زندان ما نیمه هشتاد بود، ما به هیچ وجه توقع
نداشتیم که در حکومت دینی، یک مروج دین که کاری با سیاست ندارد و دور است از هیاهو
و به قول معروف پا روی دم حکومت نمی گذارد، بخواهند بهش حمله کنند،
کم کم این اجتماعات زیاد شد به حدی که برای رژیم
قابل تحمل نبود، هرچند که میتینگ سیاسی نبود و کاری با این ها نداشتیم ولی
نتوانستند تحمل کنند، به جهت اینکه انبوه جمعیت به حدی بود که این ها احتمال می
دادند، یک هدف برون مرزی پشت این گردهمایی های بی نظیر باشد،
آخرین جلسه ای که داشتیم در استادیوم کشوری بود،
در نزدیک بلوار میرداماد که وسعت و گستردگی آن برای حکومت قابل تحمل نبود، به گونه
ای که استادیوم به آن بزرگی با خیابان های داخلش پر شده بود از جمعیت و جمعیت به
بیرون استادیوم کشیده شده بود و دو میدان کاظمی و کتابی جمعیت عجیبی آمده بود که
اهالی منطقه می گفتند که حتما یک شخصیت تراز اولی برنامه دارد،
بعد از آن جریان به ما حمله کردند و ما را خفه
کردند، موقع حمله هم خیلی اسفناک بود، حمله با نیروهای انتظامی بود و اطلاعات،
مردم باخبر شدند و آمدند و چون محل زندگی ما میدان انقلاب بود، که یکی از مراکز
مهم تهران است، به سرعت دوستان ما رسیدند و مقابله کردند، به گونه ای که آن موقع
سردار طلایی رئیس پلیس تهران، خودش در صحنه بود و آمده بود که مرا به اوین ببرد،
که سه بار ماشین را عوض کردیم، من همراه او در ماشین های ناجا می نشستم و مردم سقف
ماشین را می خواباندند و لاستیک ها را پاره می کردند، هر لحظه بر جمعیت اضافه می
شد، سردار طلایی با مقامات تماس گرفت و گفتند که رهایش کنید و ما آمدیم منزل!
و از آن روز به بعد تمام اطراف منزل ما را بستند
تا ما در حصر باشیم و خودمان را تسلیم کنیم، که البته هفتاد و خرده ای روز طول
کشید و در این هفتاد و خرده ای روز خیلی از جوانان، خیلی از نزدیکان، دوستان آنجا
شب و روز داخل منزل، داخل کوچه و خیابان نگهبانی می دادند، در خیابان می خوابیدند،
غذا می خوردند،
و در نهایت بعد از هفتاد و خرده ای روز، به خاطر
اینکه من دائما با رسانه های خارج و با شخصیت های حقوق بشری مصاحبه می کردم، و
منزل به یک پایگاه مقابله با رژیم تبدیل شده بود به قول خود آنها خانه تیمی، که
دیگه نتوانستند تحمل کنند، و شبانه به ما حمله کردند، هم سردار طلایی بود و هم
رئیس راهنمایی رانندگی(ساجدی نیا)، آمدند و گفتند که مردم را مرخص کنید بروند، ما
هم نیروهایمان را می بریم،
دور میدان انقلاب پر از نیروهای انتظامی و سپاه
و بسیج بود، حتی چون شب های ماه رمضان بود منصور ارضی بلندگوی رژیم در هیئت های مثلا
مذهبی که پاتوقش توی مسجد ارگ بود اعلام کرد ما جلسه را تعطیل می کنیم، بروید به
این بروجردی بی دین حمله کنید، غرض اینکه، آمدند و ما را فریب دادند و ما به مردم
گفتیم بروید، چون در حقیقت نمی خواستم مردم تاوان بدهند، نمی خواستم مردم کشته
شوند، چون همه آمده بودند برای کشته شدن،
به خاطر اعتقاداتشان،
وقتی که همه مردم رفتند، اندکی ماندند، حملات
شروع شد، آنهایی که باقی مانده بودند که حدود هزار نفر بودند هم با باتوم، هم با
گاز اشک آور و هم با سلاح های کشتار مورد هدف قرار می گرفتند که ما هم کشته دادیم
اون شب و هم زخمی دادیم و ما را بردند،
حالا مسئله این است که برای چی اینجوری شد واقعا
اگر زمان شاه بود و ما این برنامه را داشتیم یعنی محرومین و مستضعفین را جمع می
کردیم و باهاشون همدلی می کردیم، همدردی می کردیم، شاه به ما کاری داشت؟ حتی ممکن
بود که شاه صد در صد به ما امکانات می داد، جاهای وسیع می داد، کمک مالی می کرد،
تلویزیون می داد،
ولی اینکه می گویم استبداد دینی بدتر از هر نوع
دیکتاتوری است، سر همین است که اینها به اشد ممکن به ما حمله کردند، از نوه من که
شش ماهش بود کتک زدند تا مادرم که مورد شکنجه قرار گرفت و در زندان کشته شد و خودم
که تا شش ماه کسی نمی دانست که من کجا هستم و شکنجه های روحی و جسمی ام به حدی بود
که الان آثارش رو می بینم، هم پا ندارم فلج شدم، هم بیماری مغزی پیدا کردم که از
شدت لرزش دست و پایم را نمی توانم نگه دارم، هم نابینا شدم، و بعد هم یازده سال ما
را نگه داشتند،
خیلی از سیاسیون را یک چند ماه نگه می داشتند و
آزاد می کردند ولی من را به خاطر اینکه داخل زندان مبارزه می کردم و اعلامیه می
دادم، آن هم اعلامیه های تند! نه اعلامیه ایی که علیه وزارت باشد و سپاه باشد، ولی
خب متأسفانه آنهایی که به نام حقوق بشر آن سوی مرز نشستند عملا نشان دادند که
طرفدار مظلوم نیستند و با خفه کردن ما و محدود کردن، محصور کردن، و بایکوت کردن
نمایندگان ما در خارج، عملا ما را در یک بایکوت خاص قرار دادند که نتیجه اش این
شد، من دلزده شدم از سیاست، یعنی سیاستی که معیارش اپوزیسیون هست و رجالی که ما می
بینیم، معاریفشون، حالا بچه مچه هاشون هیچی، بزرگانشان، دانه درشت هایشان اینجوری در
خفه کردن من با حکومت همکاری کردند، سرد شدم، الان هم با اینکه حصر در منزلم، ولی
نه علاقه دارم وارد سیاست بشوم، نه خواهان حکومت کردن، هیچ! می خواهم این لحظات آخر
عمرم را در همین حصر تحمیلی که به من داده
اند سپری کنم.
بروجردی، آذر 1397
ایران_تهران،حصر خانگی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر