۱۳۸۶ خرداد ۵, شنبه

به موسي و موسائيان زمان

اينجا مصر است
سرزمين خشونت و عصيان
اينجا سرزمين خدايان ست .
امپراتوري فرعون
با كارگراني بي مزد
با كارفرماياني غارتگر ، خائن ، دزد ...
اينجا دروغ چهره گشاده ست
زيرا
از پيام آوران يادي نيست ...
اينجا شب است
با شبرواني همه آواره
با مردماني همه مفلوك ، نادان ، بيچاره .
فرعون
بر تخت پر غرور جنايت نشسته است !
از خيلِ كشتگان
از سيل خون پاك شهيدان
از بردگي
از شهرهاي شب زده ي مصر
از آهِ دردناك يتيمان
از ناله ي زنان
از بغضِ كودكان
از هق هقِ اسيران
او شرمناك نيست
او سر به زير نياورده هيچگاه .
او سربلند و مفتخر و پيروز
شيپور فتح مي نوازد از ديروز ! :
تنديس را پرستش بايد كرد
اي قوم من
اي ملّت نجيب !
تنديس را پرستش بايد كرد !
*********
اي واي ....
مهتاب نيز اين شب خونين را
روشن نمي كند .
ـ امّا نه ، يك جرقّه !
ـ امّا نه ، يك تلالؤ رنگين !
ـ امّا نه ، يك چراغ !
نوري به رنگ وحي خدا بر فراز « طور »
روشن نموده گوشه اي از شب را
و پرتو خدايي آن مي تابد
بر سفره ي شب خون آشام ...
ناگاه
موسي
از لابلاي نور پديدار مي شود ...
موسي سلام بر تو
لختي به من نگر
من بي قرار و در بدرم ، موسي .
من اعتماد را چگونه توانم ؟
من بي هويتم ، موسي
موسي مرا بنام مخوان ، هرگز
در اين جهان چگونه بگويم : من
در اين جهان چگونه بگويم : ما
از ما و من دگر خبري نيست
ـ موسي .
موسي ببين چگونه انسان
ـ انسان دردمند و اسير ما ـ
در سنگري كه از او نيست
و با مسلسلي كه نمي داند از كجاست
در جبهه اي به وسعت بيداد
در مدتي به طول هميشه
سوي برادرانش
ـ انسانها ـ
شليك مي كند ...
موسي در اين زمانه ي بي دردي
من از كدام درد بگويم ؟
من از كدام رنج بنالم ؟
من از كدام غم بسرايم ؟
وقتي كه درد و رنج حديثي نگفتني ست
وقتي كه غم پيام نه از جان شنفتني ست .
با من بيا موسي
در زير چادر آوارگان
يك شب بمان در آنجا
يك شب بخواب با برادران اسيرت ،
نانِ جوين بخور
و آب شور را
با ترس كودكان امّت
مزه مزه كن
آنگاه گوش كن
از امتداد شب
غمنامه هاي شاعر درمانده را كه مي خواند ..
ـ از دشت سياه
تو را اي محمّد
ـ حامي من ـ
آواز مي دهم ...
اي وارث رسالت موسي !
اكنون بيا زميعاد
هارون خموش و خسته و تنهاست
مردم فريب خورده و بيمارند
و سامري وقيح تر از فرعون
گوساله دار پيرِ پليدان است
ـ " برخوان ... ! "
صداي اوست ، خدايا
ـ " برخوان ... ! "
كليم
با قامتي بلندتر از باران
اينجا كنار من
اِستاده با عصاي اساطيري
و چشم هاي ملتهب و سوزان .
ـ " برخوان ... ! "
ـ " برخوان كلام شير خدا را
آنجا كه مي سرايد :
" درد تو در خود توست
درمانت نيز ـ .
ـ " برخوان ... ! "
ـ " چه بخوانم
ـ " برخوان ... برادرم !
برخوان كلام قدسي قرآن را
بر عاشقان و رنجبران و شكستگان
تا پرده هاي شب بدرند از هم
تا تيغ هاي زهرآگين
از دست جانيان بدر آرند
و خون به خون بياميزد
و قلبها به قلب
و دستها به دست
تا ما نظاره گر شويم
پيروزي هميشه ي بيداران را
پيروزي هميشه ي هشياران را . "
بدرود !
بدرود ، موسي ، بدرود .

هیچ نظری موجود نیست: